کد مطلب:275111 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

بیست سال سفر مکه به شوق دیدار مهدی
پس از آنكه غیبت كبری شد ابراهیم یا علی بن مهزیار بیست سال از خودش سلب آسایش كرد و همه ساله مكه مشرف می شد از نخستین افرادی بود كه به مكه می آمد و از آخرین افرادی بود كه از مكه خارج می شد چون می دانست كه ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف هر ساله در مراسم حج مخصوصا در موقف عرفات حضور خواهد داشت تمام شوقش در این بیست سال دیدار آن حضرت بود. كوشش بسیار نمود تضرع زیاد كرد به درگاه خدا نالید پس از بیست سال شبی در خواب به او گفتند امسال به حج برو كه به مقصد خودت می رسی. بیدار شد وسائل سفر را آماده كرد به كوفه آمد و از آنجا راهی مدینه و سپس مكه گردید.



[ صفحه 76]



شبی قبل از تاریك شدن هوا در حال طواف جوان زیبائی را دید كه نور عبادت از پیشانیش آشكار است و دو حله سفید پوشیده است به ابن مهزیار رسید و با هم مصافحه كردند. از ابن مهزیار پرسید اهل كجائی كفت اهواز - پرسید از ابن خضیب چه خبر داری؟ (ابن خضیب از مخلصان اهل بیت و مردی مجتهد، سحر خیر و شب زنده دار بود) ابن مهزیار گفت فوت شده سه مرتبه فرمود رحمت خداوند بر او باد چه شبهائی كه بر می خاست و رو بدرگاه خدا می آورد رحمت خدا بر او باد. آنگاه پرسید از ابن مهزیار چه خبر داری؟ گفت من هستم - فرمود توئی ابن مهزیار گفت آری فرمود امانتی كه از ابا محمد حسن العسكری (ع) باقی مانده كو؟ انگشتری كه به ارث به او رسیده بود به آن بزرگوار داد بوسید و گریه كرد. آن وقت فرمود: رستگار شدی، به چه قصد آمدی؟ ابن مهزیار گفت: بیست سال است به امید دیدار امام محجوب (در حجاب غیبت) می آیم. فرمود امام كه محجوب نیست، شما محجوب هستید اعمال بد شما باعث شده كه از او محجوب شوید. آن وقت فرمود به من اذن داده شده كه ترا خدمت امام برسانم، امشب وقتی كه ستارگان كاملا روشن شدند، نزد كوه صفا بیا تا ترا خدمت آن حضرت ببرم.



[ صفحه 77]



گوید آن جوان سر موعد آمد، همراه آن بزرگوار به راه افتادیم. مقداری از پستی و بلندیها گذشتیم. فرمود وقت سحر و موقع نماز شب است. دو نفری ایستادیم و نماز شب خواندیم، باز حركت كردیم، طلیعه فجر طالع گردید، فرمود پیاده شو نماز صبح را اول وقت بخوانیم. سپس حركت كردیم به یك وادی رسیدیم كه نور از دور ساطع بود و بوی مشك و عطر به مشام می رسید. وسط وادی خیمه ای بر پا بود كه از آن نور به آسمان بر می خاست، اینجا كه رسیدیم فرمود پیاده شود مركبت را رها كن، اینجا وادی امن است. مقداری كه نزدیك شدیم، فرمود اینجا بایست تا برایت اذن دخول بگیرم، رفت و برگشت و گفت موفق بهر خیری شدی. دامن خیمه را بالا زدند، نور چهره مباركش چشمم را خیره كرد، نزدیك شد مدهوش شوم، عرض ادب و ارادت كردم حضرت احوال شیعیان عراق را پرسید. فرمود من در گوشه و كنار كه آبادی و رفت و آمد مردم نباشد زندگی می كنم. همیان زر را تقدیم امام (ع) می كند. می فرماید ما را احتیاجی نیست، خودت بردار كه به آن نیاز پیدا می كنی و همین طور هم شد.



[ صفحه 78]